قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست و بیست و پنجم
زمان ارسال : ۵۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
تکیه داده بودم به دیوار هال و نگاه مبهوتم بین علی و ایرج میچرخید. سرم درد میکرد، آنقدر شدید که حس میکردم الان میترکد. انگار چیزی مثل پتک وسط مغزم میکوبید. از موقعی که حرفهای علی را شنیده بودم داشتم دیوانه میشدم. ذهن آشوبزدهام هنوز نمیخواست باور کند که تمام حرفهای ایرج درست بوده و حشمت آمدن مردی از طرف مامان و حرفهای او را تأیید کرده است. مطمئن بودم حشمت دروغ نمیگوی
Sara
۲۶ ساله 30افرین دختر بدون علی جایی نرو😍😍😍